کتاب یادت باشد....
کتاب یادت باشد…
نویسنده:محمدرسول ملاحسنی
انتشارات:نشر شهید کاظمی
تعداد صفحات:328
سال انتشار:1397
معرفی کتاب یادت باشد…
کتاب یادت باشد نوشتهی محمدرسول ملاحسنی کتابی درباره زندگی شهید مدافع ۲۶ ساله حرم، شهید حمید سیاهکلی مرادی به روایت همسر ۲۲سالهاش، فرزانه سیاهکلی مرادی است. این رمان را نشر شهید کاظمی منتشر کرده و میتوانید آن را در طاقچه خرید و دانلود کنید.
دربارهی کتاب یادت باشد (زندگی شهید حمید سیاهکلی مرادی)
کتاب یادت باشد کتابی زیبا دربارهی زندگی یکی از شهیدان مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی است که در ۲۶سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه سیاهکلی مرادی روایتی جذاب و خواندنی از زندگیشان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای کنکور درس میخوانده و اصلا به فکر ازدواج کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب خواستگاری حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را میبرد و جواب مثبتش را اعلام میکند. محمدرسول ملاحسنی تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آنها در یک کتاب گردآوری کرده است و نام آن را یادت باشد، گذاشته است.
جملاتی از متن کتاب یادت باشد
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزهمزه نکرده بودم که خواستگاریهای باواسطه و بیواسطه شروع شد. به هیچکدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، میپرسید: ‘چرا هیچکدوم رو قبول نمیکنی؟ برای چی همهٔ خواستگارها رو رد میکنی؟’ این بلاتکلیفی اذیتم میکرد. نمیدانستم باید چکار بکنم.
بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یکطرف چیدم. کتابخانه را که مرتب میکردم، چشمم به کتاب ‘نیمهٔ پنهان ماه’ افتاد؛ روایت زندگی شهید ‘محمدابراهیم همت’ از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد.
کتاب را که مرور میکردم، به خاطرهای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهلبیت؟ عهم؟ متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
خواندن این خاطره کلید گمشدهٔ سردرگمیهای من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که ‘از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود’.
از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچکس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمکحالم باشند.
کتاب یادت باشد یک روایت عاشقانه از زندگی یک شهید است. اگر به چنین کتابهای علاقه دارید، از خواندن کتاب یادت باشد، لذت میبرید.
"کتاب خداحافظ سالار"
کتاب:خداحافظ سالار
نویسنده:حمید حسام جمشید طالبی
انتشارات:انتشارات روایت ۲۷ بعثت
دستهبندی:دفاع مقدس خاطرات ادبیات پایداری
معرفی کتاب خداحافظ سالار
کتاب خداحافظ سالار نوشتهی حمید حسام است. این کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی از مدافعان حرم است. کتاب خداحافظ سالار به زندگی و فراز و نشیب این زن بزرگ پرداخته که از کودکی شروع شده و درنهایت به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم میشود.
درباره کتاب خداحافظ سالار
کتاب خداحافظ سالار از سال ۱۳۹۰ شروع میشود؛ در آن زمان بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز میشود و با با بازگشت به دوران خاطرات کودکی همسر شهید در دهه ۴۰ ادامه می یابد. این کتاب از 44 ساعت مصاحبه با همسر شهید جمعآوری و نوشته شده است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است.
سردار شهید حسین همدانی از اعضا و بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بود و همچنین یکی از فرماندهان بزرگ سپاه پاسداران کشور بود و از سال ۱۳۵۹ در دفاع مقدس شرکت داشت. او از همان ابتدای انقلاب در کنار مردم جنگید و سرانجام در حین انجام ماموریت مستشاری در سوریه در سن ۶۱ سالگی به شهادت رسید. شهید همدانی همچنین جانشین قرارگاه امام حسین (ع) و مشاور فرمانده کل سپاه پاسداران و فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص) تهران بوده است. همسر ایشان یعنی پروانه چراغ نوروزی در کتاب خداحافظ سالار، خاطرات و زندگی خود و همسرش را از ابتدای جوانی تا زمان شهادت تعریف میکند.
در این کتاب، ما از زندگی چهلسالهی این خانواده باخبر میشویم؛ در واقع پروانه چراغ نوروزی، از دوران کودکی و سالهای قبل از انقلاب شروع میکند و تا بعد از انقلاب، غائله کردستان، جنگ ایران و عراق و مسئولیتهای مختلف حسین همدانی میرسد. حمید حسام نویسنده کتاب خداحافظ سالار به خاطر ۳۶ سال دوستی که با این خانواده داشته شناخت خوبی از آنها دارد و به غیر از آن با همسر شهید همدانی مصاحبه نیز کرده است. البته گفتوگوهای دیگری نیز با اعضای خانواده انجام داده.
تکه هایی از کتاب خداحافظ سالار
خواستگارها پاشنه در را ول نمیکردند؛ بیشترشان پولدار و آدمهای اسم و رسم دار بودند. از گاراژدار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری. سرآمد آنها که خیلی سمج بود، پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، مغازه و حیاط بزرگ را یک جا باهم داشت.
ما رفت و آمد دوری با آنها در ایام عید داشتیم و آرزو میکردیم که عید برسد تا برویم حیاط زیبایشان را تماشا کنیم. به جای سگ، گرگ جلوی در حیاط بزرگ بسته بودند و به اصطلاح پولشان از پارو بالا میرفت.
پدرم به این وصلت راضی بود اما مادرم میگفت که این پول و پله پروانه را خوشبخت نمیکند. من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و میشنیدم که مادرم میگفت: مادر من حسینه، حسین همه جوره تیکه تن ماست. و پدرم جواب میداد: حسین پسر خوبیه، خواهرزادهامه و بزرگش کردم و هیچ مشکلی نداره اما دست و بالش خالیه. و مادرم صدایش را بلندتر میکرد: دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول میارزه. من راضی به وصلت با غریبهها نیستم. اصلا جواب خواهرت رو چطور میخوای بدی؟ میخوای بگی به خاطر پول، پروانه رو دادم به غریبهها؟ پدر سکوت میکرد و من از این سکوت خوشحال میشدم.
اگر شما جزو افرادی هستید که به زندگی شهیدان و بزرگان انقلاب و کتابهای دفاع مقدس علاقه دارید، این کتاب برای شما مناسب است.
"کتاب عارفانه"
پیوند: /hhttps://WWW.tahoora_belag.ir
نویسنده:گروه نویسندگان
انتشارات:انتشارات شهید ابراهیم هادی
دستهبندی:دفاع مقدس
سال انتشار:1395
تعداد صفحات:160
معرفی کتاب عارفانه:
کتاب عارفانه فردی به نام عارف احمدعلی نیّری را بهوسیلهٔ خاطرات و شرحی از زندگینامهٔ وی، به خوانندهٔ خود، میشناساند.
بخشی از این کتاب را مادر شهید، بهعنوان راوی، توضیح داده است.
بخشهایی از کتاب عارفانه:
«این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده
امروز سوم اسفند سال ۱۳۶۴ است. جمعیت این شعار را میداد و پیکر شهید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امینالدوله حرکت داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.
جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجد و شاگردان آیتالله حقشناس بودند شدیداً گریه میکردند و طاقت از کف داده بودند.
من مدتی بود که به خدمت حضرت آیتالحق، حاج آقا حقشناس این استاد اخلاق و سلوک الیالله میرسیدم و از جلسات پربار این استاد استفاده میکردم.
سالها بود که به دنبال یک استاد معنوی میگشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خودساخته راه پیدا کنم.
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (س) بردند. من هم به همراه آنها رفتم.
در آنجا به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آمادهی تدفین شد.
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم.
درب تابوت باز شد. چهرهی معصوم و دوستداشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود.
گویی به خواب عمیقی فرورفته! اصلاً چهرهی یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او میگفتند: از شهادت او شش روز میگذرد!
دست این شهید به نشانهی ادب روی سینهاش قرار داشت! یکی از همرزمانش میگفت: در لحظهی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد: «السلام علیک یا ابا عبدالله»
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بیکفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانهی ادب بر سینهاش قرار دارد!
برای من عجیب بود. چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولاً انسانهای صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف دادهاند!؟
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود!
پرسیدم: چیزی شده؟!
گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همهی عطرهای دنیایی فرق داشت!
امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفتهاند: خود استاد حقشناس در مراسم حضور مییابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود.
من در اطراف درب مسجد امینالدوله ایستادم. میخواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد.
این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند.
بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آهآه، آقا جان… دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میکنید؟!»
… شب موقع نماز فرارسید. در شبهای دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلی برایشان میگذاشتند و این مرد وارسته مشغول صحبت میشد.
آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.
بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط میشد.
در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) میگویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند.»
بعد مکثی کردند و فرمودند: «رفقا، آیتالله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!»
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش میکردم. به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان اینگونه در وصف او سخن میگوید!؟
بعد از مراسم ختم به یکی از دوستان شهید گفتم: این شهید چندساله بود؟ گفت: نوزده سال!
دوباره پرسیدم: در این مسجد چه کار میکرد؟ طلبه بود؟
او جواب داد: نه، طلبهی رسمی نبود. اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود. در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام میداد.
تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزدهساله چگونه به این مقام رسیده که استاد اینگونه از او تعریف میکند؟
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیتالله حقشناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم.
حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطرهای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند.
بعد نَفسی تازه کردند و فرمودند: من یک نیمهشب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.
حضرت آقای حقشناس مکثی کردند و ادامه دادند: من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!
حاج آقا حق شناس درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زندهام به کسی حرفی نزنید.
بعد از تأیید حضرت آقای حقشناس بود که برخی از نزدیکترین دوستان این شهید لب به سخن گشودند.
آنها آنچه را به چشم خود دیده بودند بیان کردند و من با تعجب بسیار، فقط گوش میکردم.
آیا یک جوان میتواند به این درجه از کمال بشری دست یابد!؟»
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای خاطرات و زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
کتاب مار و پله
کتاب:ماروپله
نویسنده:فائقه میرصمدی
انتشارات:نشر شهید کاظمی
دستهبندی:علوم سیاسی و روابط بینالملل
انتشار:1398
تعداد صفحات:404
{。^◕‿◕^。}
معرفی کتاب مار و پله
مار و پله نوشته فائقه میرصمدی داستان زندگی مدینه؛ ادمین کانال داعش در ایران را روایت میکند.
درباره کتاب مار و پله
فائقه میرصمدی ابتدا در آبانماه سال ۹۶ دیداری با مدینه داشته و پس از این که مامورین امنیتی قدری درباره این زن و فرزندانش و محل زندگی و وضع اجتماعی او برایش گفتهاند، نسبت به زندگی او مشتاقتر شده است بنابراین تصمیم گرفته داستان زندگی این زن را بنویسد. مدینه در این کتاب درباره همه زوایای زندگیاش حرف زده است.
خواندن کتاب مار وپله را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به سرگذشتنامهخوانی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب مار و پله
۲ ماه از آزادی من میگذرد، امروز جلسه هفتگی دارم با سیمین. بارها به او گفتهام از بازجوی خودم وقت ملاقات بگیر و او هر بار بهانهای میآورد و میگوید:
مدینه رابط تو، منم. شغل ما اقتضائاتی داره که نمیتونم برات توضیح بدم. هر بار گفتی، منم گفتم به خودم بگو، مطمئن باش که منتقل میکنم.
قول بده همهچیزو بگی.
باشه.
سیمین من میخوام برگردم افغانستان.
برای چی؟
نمیتونم اینجا بمونم.
میدونم سخته، ولی دوران سختشرو گذروندی، از این به بعد درگیریهات کمتر میشه.
سیمین به آقای حیدری بگو کارش دارم.
باشه. اگه موافقت کرد، بهت خبر میدم.
خیلی ممنون. جزاکالله خیرا.
آمین و ایاک.
احسنت سیمین خانوم. نمیدونستم تکیهکلامهای مارو بلدی.
دیگه چه خبر؟ مدینه بگو از بابات چه خبر؟ از وقتی برگشته اوضاعت بهتر نشده؟
آستین لباسم را بالا میزنم و دستم را نشان میدهم که از کبودی به سیاهی میزند. سیمین مات و مبهوت من را نگاه میکند. زبانش بند آمده.
چی بگم سیمین؟ تمام تنم همینجوریه. روزی که بابا برگشت، تا حد مرگ منو زد. بهش حق میدم. مادر ساده من مثلا اومد منو از زیر کتک باباجی نجات بده که گفت: ” نزن! این طفلکی حمل داره!” بابا عصبانیتر شد و بهقدری منو زد که نفسش بند اومد. نصف شب منو از خونه بیرون کرد، نشستم در خونه، جاییرو نداشتم که برم. بعد یک ساعت گلشن اومد تو کوچه که آشغالها رو بگذاره، منو دید.
گلشن کیه؟
دوست مامانم، همسایهمون. گلشن هم میترسید منو ببره تو خونه. تو حیاط یه تخت چوبی کوچیک دارند، بالش و پتو داد که همونجا بخوابم و گفت: ” خدا کنه امانخان امشب بیدار نشه و توالت نره. حواست باشه اگه اومد، برو زیر تخت قایم شو.” بندهخدا خیلی معذرتخواهی کرد که تو سرمای حیاط میخوابم. میگفت: ” وقتی که رفتی افغانستان، آشناها و فامیل پشت سرت نفرین میکردند، وقتی برگشتی، همه با تنفر بهت نگاه میکردند، اما از وقتی مامورهای اطلاعات تو رو گرفتند، همه ازت میترسند.” سیمین!
معرفی کتاب ساره
پیوند: /hhttps://WWW.tahora_belag.ir
نویسنده:حسن شیردل
انتشارات:نشر شهید کاظمی
دستهبندی:دفاع مقدس
تعداد صفحات:400
معرفی کتاب ساره
در کتاب ساره، خاطرات ساره نیکخو، همسر سردار شهید علی خداداد را به قلم حسن و حسین شیردل میخوانیم.
کتاب ساده قلم روان و بیان دلنشینی دارد که با روایتی داستانی ما را به دنیای امیدها و آرزوها و رنج های یک همسر شهید میبرد. ساره نیکخو در این کتاب از سالهای کودکیاش، دوران مدرسهاش در سالهای انقلاب و جنگ و ازدواج و زندگی مشترکش با سردار شهید علی خداداد میگوید.
جملاتی از کتاب ساره
متأهلها را به مدارس روزانه را ه نمیدادند، برای همین در دوره نامزدی، در مدرسه شبانهروزی «قناد» ثبتنام کردم. من با دوستم عفت هم مدرسهای بودیم و با مدیر و معاون مدرسه صمیمی بودیم. خیلی شیک و باوقار رفتم و پروندهام را گرفتم و در مدرسه شبانه قناد ثبتنام کردم و از ۲ تا ۶ غروب میرفتم مدرسه.
همهٔ متأهلها یا آنهایی که مردود میشدند و خجالت میکشیدند بروند مدرسه، یا آنهایی که ترک تحصیل کرده بودند و دوباره حال و هوای درس خواندن به سرشان زده بود، آمده بودند آنجا. همان رشته تجربی را میخواندم. عفت با من بود. حمیده هم رفته بود چالوس و گاهی تلفن میزدیم و از حال هم باخبر میشدیم. من هم که این روزها پر بودم از علی آقا، هرکس مرا میدید، جای خالی او را به یادم میآورد. مردم از روی محبت خبر از حال کسی میگرفتند که دلتنگش بودم. نمیدانم اسمش را مرحم بگذارم یا زخم، امّا بالاخره همیشه بود و به مرور زمان با آن کنار آمدم.
۶ غروب هوا تاریک میشد و روزها که میرفتم مدرسه و میآمدم، کسی نبود با موتورسیکلت یا ماشین بیاید دنبالم و برگشتن به خانه سخت بود، برای همین میرفتم پیش مادرم و خانه نمیآمدم و دیگر از سر بی تجربگی، شام شب ته گرفته نبود، علی آقا هم نبود که با آن صبوری برود نان و پنیر بخرد، بگوییم و بخندیم و شاممان را بخوریم.
این کتاب را به تمامی علاقه مندان ادبیات پایدار دفاع مقدس پیشنهاد میکنم.